
از آثار معروف لاسلو کراسناهورکایی
کنجکاوی که برنده نوبل ادبیات ۲۰۲۵، لاسلو کراسناهورکایی، را بشناسی اما نمیدانی از کدام کتابش شروع کنی؟ اینجا چند نفر از اعضای آکادمی سوئد پیشنهادهایشان را گفتهاند.
ساتانتانگو (۱۹۸۵)
استیو سِم-ساندبرگ:
ساتانتانگو یک رمان اول است که شبیه هیچ رمان اول دیگری نیست. این کتاب که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد، سقوط رژیم کمونیستی در مجارستان را—چهار سال بعد—پیشبینی کرد. داستان در دشتهای جایی در جنوبِ میانهی مجارستان میگذرد و قصهی دو شخصیت را تعریف میکند: ایریمیاس و همراهش پِترینا؛ که وارد روستایی میشوند که ساکنانش گروهی کارگرِ عجیب و فقیرند و در یک تعاونی کشاورزی زندگی میکنند. این تازهواردها واقعاً چه کسانی هستند؟ دو بازرسِ خشک و رسمی که برای بازرسی تعاونی فرستاده شدهاند، یا دستیاران شیطان که دنبال ویرانی و فاجعهاند؟ این موضوع تا آخر کتاب راز میماند؛ اما آنها با کارهایشان روستاییهای بیچاره را به رقصی آخرالزمانی میکشانند، با پیامدهایی جهنمی. در ظاهر تاریک و بیامید است، اما طنز خاصِ کراسناهورکایی مثل رگهای در دلش جاری است. چهل سال بعد از انتشارش هم هنوز یک شروعِ استادانه و تکنیکی از نویسندهای است که بعدها قرار بود آثار حتی شگفتانگیزتری بنویسد.
مالیخولیای مقاومت (۱۹۸۹)
اِلِن مَتسون:
محبوبترین رمان کراسناهورکایی برای من «مالیخولیای مقاومت» است (۱۹۸۹). از یک جهتها، یک کراسناهورکاییِ «تیپیک» است: فشرده، سیاه، جهنمی؛ با فضایی که همزمان هم عادی و آشناست و هم کمی عجیب، کجومعوج و سوررئال—مثل جایی در خواب. یک شهر کوچک را گروهی غریبهی بینام اشغال میکنند، بینظمی دنبال میآید و شورش تهدید میکند، و همهی اینها somehow به یک گروه مرموزِ مسافرها مربوط میشود که مردی دگرگونشده و یک نهنگِ تاکسیدرمیشده (عروسکی/پرشده) را نمایش میدهند. کنش و واکنش پشت سر هم میآید، اما هیچچیز به هیچچیز ختم نمیشود—این خودِ زندگی است: باید عمل کنی حتی اگر عملت بیفایده باشد. وقتی همهچیز تمام میشود و دودها میخوابد، بعضیها مردهاند، بعضیها ناپدید شدهاند، بعضیها زندان افتادهاند، و بعضیها هم از وضعیتِ بیثبات استفاده کردهاند تا بالا بیایند و قدرت بگیرند. این یک رمان فوقالعاده تاریک است و در عین حال تاریکخندهدار؛ و مثل همهی آثار کراسناهورکایی، کاملاً بیزمان است.
سِئوبو آن پایین است (۲۰۰۸)
آندِرس اُلسون:
انتخاب من «سِئوبو آن پایین است» است؛ کتاب باشکوهی از ۲۰۰۸: هفده اپیزود درباره نقش هنر در جهانی پر از رنج و ناپایداری. کراسناهورکایی فقط یک نویسندهی بزرگِ حماسی در سنت اروپای مرکزی نیست—سنتی از ابسوردیسمِ سرخوشانه که از کافکا میگذرد و به توماس برنهارد میرسد. اینجا با حس تازهای از تاریکی روبهرو میشوید؛ تاریکیِ دقیق و تنظیمشدهای که ردِ سفرهای او به چین و ژاپن در آغاز قرن بیستویکم را دارد. شروع کتاب فراموشنشدنی است: صحنهای ذِن-بودایی که در آن یک حواصیلِ برفیِ کاملاً سفید بیحرکت وسط رودخانهی کامو در کیوتو ایستاده و منتظرِ شکارش در گردابهای زیرِ آب است. برای چشمِ جمعیت نامرئی است و تبدیل میشود به تصویری گریزان از موقعیتِ هنرمند. یک اپیزودِ نفسگیر دیگر درباره انتقال بسیار پرخطرِ یک نقاشیِ دیرهنگام و ناتمام از هنرمند ایتالیایی، پروجینو، از فلورانس به زادگاهش پروجا است—کاری که دستیارانش انجام میدهند، دستیارانی که اغلب مست هستند. چقدر نزدیکیم که رشته از دستمان در برود، و چقدر شگفتانگیز است وقتی دوباره پیدایش میکنیم!
هِرشت ۰۷۷۶۹: یک رمان (۲۰۲۱)
آنا-کارین پالم:
در یک شهر کوچک در شرق آلمان، اتفاقات عجیب شروع میشود. فلوریان هرشت—جوانی غولپیکر با قلبی خوب و هوشی ضعیف—در این ماجراها کشیده میشود و دگرگون میگردد. کراسناهورکایی رمانش را در دلِ جنبشهای زیرزمینیِ معاصر میگذارد و نشان میدهد چطور ترس و سوءظن میتواند زندگی آرامِ روزمرهی یک شهر کوچک را تهدید کند. نگاههای اسطورهای در کنار نگاههای واقعگرایانه همزمان حضور دارند، در نثری روان و موسیقایی و سرزنده. نویسنده اجازه میدهد گرمای سادهی انسانی کنار خشونت و نفرت دیده شود، و آن زیباییِ متعالی و نظمی که موسیقی باخ نمایندگی میکند، مثل یک رؤیای دور، در تمام رمان طنین میاندازد.

فایل ویدیویی اعطای جایزه نوبل ادبیات 2025
متن سخنرانی سخنرانی نوبلِ لاسلو کراسناهورکایی
وقتی جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۵ را دریافت کردم، در اصل میخواستم با شما درباره «امید» حرف بزنم؛ اما چون ذخیرهی امیدم بهطور قطعی تمام شده، حالا درباره «فرشتهها» صحبت میکنم.
I.
بالا و پایین میروم و دارم درباره فرشتهها فکر میکنم؛ همین حالا هم دارم بالا و پایین میروم. به چشمهایتان اعتماد نکنید—ممکن است به شما برسد که من اینجا ایستادهام و در میکروفون حرف میزنم، اما اینطور نیست. واقعیت این است که دارم دور میزنم، از یک گوشه به گوشهی دیگر، و دوباره برمیگردم به همانجایی که شروع کرده بودم، و همینطور ادامه میدهم، دور دور دور… و بله، دارم به فرشتهها فکر میکنم؛ فرشتهها. و همینجا میتوانم بگویم که اینها نوع تازهای از فرشتهها هستند؛ فرشتههایی که بال ندارند. و بنابراین، مثلاً دیگر لازم نیست کسی بنشیند فکر کند که اگر دو بال از پشتِ این فرشتهها بیرون زده، اگر این دو بالِ عظیم آنقدر سنگین و گستردهاند که حتی از زیر شنلشان هم بیرون میزنند، پس خیاطِ آسمانیشان دقیقاً دارد چه کار میکند، چه جور دانشی به کارگاهش در آن بالا راه پیدا میکند وقتی دارد به آنها لباس میدوزد؛ چون بالاخره آن دو بال بیروناند، بیرون از آن بدنِ بیجسم. اما اگر بالها بیروناند، پس آنها را کجا میگذارند بیرون از آن ردای بیبدن و در عین حال جسمانیای که اینقدر شیرین دورشان میپیچد و حتی بالها را هم میپوشاند؟ یا برعکس، اگر بالها بیرون نزدهاند، آن ردای آسمانی چطور هم بدنشان را میپوشاند هم بالشان را؟ آه، بیچاره بوتیچلی، بیچاره لئوناردو، بیچاره میکلآنژ، و راستش بیچاره جوتو و فرا آنجلیکو! ولی الان مهم نیست. این سؤال همراه با فرشتههای قدیمی تبخیر شده. فرشتههایی که من دارم دربارهشان حرف میزنم، جدیدند—این از همان لحظهای که شروع میکنم توی اتاقم قدم زدن روشن است؛ اتاقی که شما فقط الان دارید آنطور میبینید که من جلوی میکروفون ایستادهام و اعلام میکنم—به عنوان دریافتکننده جایزه نوبل ادبیات امسال—که میخواستم درباره امید حرف بزنم، اما حالا دیگر درباره آن حرف نمیزنم، پس بهجایش درباره فرشتهها حرف میزنم. از همانجا شروع میکنم. و همان وقت، خطوط مبهمی در ذهنم شکل گرفت وقتی کار را شروع کردم؛ در حالی که در فضای کارم که خیلی بزرگ نیست حالت مراقبه به خودم گرفته بودم: در مجموع اتاقی چهار در چهار متر، در یک اتاقِ برجمانند، که البته باید مساحتِ راهپلهای را که از آن بالا و پایین میرود تا طبقه همکف کم کنید. لطفاً هم این را مثل یک برجِ عاجِ رمانتیک تصور نکنید. این اتاقِ برجمانند با تختههای ارزانِ صنوبرِ نروژی ساخته شده و در گوشه راستِ یک ساختمان چوبیِ یکطبقه قرار دارد. از همه چیز بلندتر دیده میشود چون زمینِ من روی شیب است، چون کل این ملک بالای تپه قرار گرفته؛ یعنی کل زمین شیب دارد و خم میشود، تازه بهشدت هم به سمت یک دره خم میشود. و همین باعث شد وقتی میخواستم برای اتاقهای طبقه همکف یک اضافهساختمان لازم بسازم—چون کتابها داشتند همهجا را تصاحب میکردند—بعد از مدتی دیگر نشد این کار را عقب انداخت. و به خاطر همین شیب، اتاقی که بهعنوان الحاق ساخته شد از همان ابتدا مثل برج بالای طبقهی پایین بالا آمد و روی آن سنگینی کرد. خب، من اینجا فقط میخواهم درباره فرشتهها حرف بزنم،
و نه درباره امید،
و نه درباره آنهای قدیمی—یعنی فرشتههای قدیمی—چون آنها، آن فرشتههای بالدار… به معروفترینشان در تابلوهای «بشارت» فکر کنید که در قرون وسطی و رنسانس بیشمار ساخته شدند… آنها حامل پیام بودند؛ پیامی که «آنکه باید زاده شود» زاده خواهد شد. اینها فرشتههای قدیمی بودند: پیامرسانهای آسمانی که مدام با این پیام یا پیامی دیگر میآمدند. و طبق یافتههای فرشتهشناسی، اغلب این پیام را شفاهی به مخاطب منتقل میکردند، یا همانطور که در تصاویر سدههای نهم و دهم میبینیم، مستقیم از روی نوار موجدار کاغذی میخواندند—نوارِ جمله—در تصویرهایی که در آنها «کلمه» اهمیت خارقالعادهای دارد. با این حال این فرشتهها حتی وقتی مأموریتهای دیگر هم انجام میدادند، باز هم پیام «آن بالا» را به برگزیدگانش منتقل میکردند—دقیقتر بگویم: منتقل میکردند—کلمهای پوشیده در نور یا زمزمهشده در گوش. یعنی با وجود همهی این تصویرها، این فرشتهها واقعاً از پیامشان جداشدنی نبودند—دقیقتر: نبودند—آنقدر که باید بگوییم فرشتههای قدیمی خودِ پیام بودند؛ خودشان همان پیامی بودند که همیشه از سوی «آنکه نمیتوان او را به التماس واداشت» میرسید. او آنها را میفرستاد؛ فرشتهها را برای ما میفرستاد، ما که در غبار دست و پا میزنیم، ما که سرگردانیم و محکوم به پیامدهای پیشبینیناپذیر /آه، چه زمانههای زیبایی!/ خلاصه، هر فرشتهی قدیمی پیامی بود از کسی به کسی دیگر؛ خبری با جنس فرمان یا گزارش. اما قصد ندارم این موضوع را اینجا باز کنم، در حالی که در برابر توجه شما ایستادهام و در اتاق برجمانندم دور میزنم؛ اتاقی که همانطور که میدانید از تختههای ارزان صنوبر نروژی ساخته شده و گرم کردنش تقریباً غیرممکن است، و فقط به خاطر شیب تند زمین «برج» شده است. خب، من درباره آنهای قدیمی حرف نمیزنم—حتی اگر تصویرهایی که در ما زندگی میکنند، به لطف نابغههای قرون وسطی و دوره آغازین مدرن، از جوتو تا… جوتو—حتی اگر آن فرشتههای قدیمی با لقبهای برازندهشان: افسونگر، والا، و صمیمی—حتی اگر هنوز هم هر لحظه بتوانند روح ما را لمس کنند، همین حالا هم، حتی اگر بتوانند روح ما را لمس کنند که دیگر توانِ باور ندارد؛ چون بیشک آنها تنها کسانی بودند که در طول قرنها، به خاطر ظاهر شدنهای کمشمارشان، اجازه دادند وجود «بهشت» را حدس بزنیم و از آن، جهت را هم نتیجه بگیریم—جهتی که ساختار جهان را درون ما به شکل «جهت» میساخت—چون هرجا جهت باشد فاصله هست، یعنی فضا هست، و هرجا جهت باشد فاصلهای میان دو نقطه هم هست، یعنی زمان هم هست؛ و بنابراین، قرنهاست—آه! و هزارهها!—جهانی که گفته میشود آفریده شده، جایی که دیدار با آنها، با فرشتههای قدیمی، راهی بود برای اینکه بالا و پایین را چیزی واقعی و راستین حس کنیم. و اگر میخواستم درباره فرشتههای قدیمی حرف بزنم، از یک گوشه دور میزدم و دوباره به همان گوشه برمیگشتم، اما نه: فرشتههای قدیمی دیگر نیستند. فقط جدیدها ماندهاند. و خودِ من هم—در حالی که اینجا در حضور توجه شما ایستادهام—دور نمیزنم که از یک گوشه برگردم به همان گوشه و به آنها فکر کنم، چون همانطور که شاید قبلاً هم گفته باشم،
فرشتههای ما همینهای جدیدند،
و چون بالهایشان را از دست دادهاند، دیگر آن شنلهایی را هم ندارند که شیرین دورشان بپیچد. میان ما با لباسهای سادهی خیابانی راه میروند. نمیدانیم چندتا هستند، اما طبق یک اشارهی مبهم، تعدادشان تغییر نکرده. و درست مثل فرشتههای قدیمی در زمانهای قدیم، اینها هم به شکلی غریب گاهی اینجا و آنجا پیدا میشوند؛ درست در همان جور موقعیتهای زندگی ما که قدیمیها ظاهر میشدند. و واقعیت این است که اگر بخواهند ما آنها را بشناسیم، شناختنشان آسان است—اگر پنهان نکنند آنچه را در درون حمل میکنند. آسان است چون انگار با ضربآهنگی دیگر وارد هستیِ ما میشوند؛ با ریتمی دیگر، با ملودیای دیگر نسبت به چیزی که ما با آن راه میرویم—ما که پایین، در غبار، داریم زور میزنیم و سرگردان میچرخیم. تازه حتی مطمئن هم نیستیم این فرشتههای جدید از «بالا» میآیند، چون دیگر انگار «بالایی» وجود ندارد؛ انگار آن هم—همراه فرشتههای قدیمی—جایش را داده به آن «جایی» ابدی که حالا فقط ساختارهای دیوانهوارِ ایلان ماسکهای این دنیا فضا و زمان را در آن سازمان میدهند. و از اینجا شاید این هم بیرون بیاید که شما هرچقدر هم ثابت و تغییرناپذیر فقط یک پیرمرد را میبینید و میشنوید که جلویتان ایستاده و به زبان نامعلوم خودش، به مناسبت گرفتن جایزه نوبل ادبیات حرف میزند—پیرمردی که البته بیوقفه و دقیقاً در همان اتاق برجمانندِ گرمنشدنی، بین تختههای صنوبر نروژی دارد قدم میزند—یعنی خودِ من؛ که حالا قدمهایم را تند میکنم، انگار میخواهم نشان بدهم فکر کردن درباره این فرشتههای جدید، قدمی دیگر و سرعتی دیگر میخواهد نسبت به کسی که دربارهشان فکر میکند. و واقعاً همینطور است: حالا که تندتر راه میروم، ناگهان میفهمم نه فقط این فرشتههای جدید بال ندارند، بلکه پیام هم ندارند—هیچ پیامی. فقط همینجا کنار ما هستند، با لباس ساده خیابانی؛ اگر بخواهند، ناشناس میمانند. اما اگر بخواهند شناخته شوند، یکی از ما را انتخاب میکنند، جلو میآیند، و ناگهان در یک لحظه پرده از چشممان میافتد، پلاک از قلبمان کنده میشود؛ یعنی یک مواجهه رخ میدهد. با شوک میایستیم: خدایا… این یک فرشته است. همینجا جلوی ما ایستاده. فقط اینکه… چیزی به ما نمیدهد. هیچ نوار جملهای دورش موج نمیزند. نوری نیست که بتواند در گوشمان زمزمه کند. یعنی حتی یک کلمه هم نمیگوید؛ انگار لال شده. فقط میایستد و نگاهمان میکند. دنبال نگاه ما میگردد، و در این جستوجو یک التماس هست: اینکه ما در چشمهایش نگاه کنیم، تا
خودِ ما
به او پیامی منتقل کنیم. فقط مشکل اینجاست که ما پیامی برای دادن نداریم، چون نهایتاً اگر چیزی هم بگوییم، همان چیزی است که خیلی وقت پیش گفته میشد، وقتی هنوز «سؤال» وجود داشت؛ اما حالا نه سؤال هست نه جواب. پس این چه جور مواجههای است، چه صحنهی آسمانی و زمینیای است؟ آنها فقط جلوی ما ایستادهاند و به ما نگاه میکنند، و ما هم فقط ایستادهایم و به آنها نگاه میکنیم. و اگر آنها چیزی از کل این ماجرا بفهمند، ما قطعاً نمیفهمیم چه خبر است. لال برای کر، کر برای لال… چطور ممکن است گفتوگویی شکل بگیرد، چطور ممکن است فهمی شکل بگیرد؟ چه برسد به حضور الهی. و آن وقت به ذهن هر آدم تنها، خسته، غمگین و حساس—همانطور که همین حالا دارد اتفاق میافتد—(اگر اجازه بدهید خودم را هم جزو شما حساب کنم) میرسد؛ به ذهن من هم میرسد—من که ظاهراً اینجا جلو شما ایستادهام و در میکروفون حرف میزنم اما در واقع آن بالای برجاتاقم هستم، میان تختههای ارزان صنوبر نروژی و عایقکاریِ آبروریز—این فهم ناگهان میآید که این فرشتههای جدید با این سکوت بینهایتشان شاید دیگر حتی فرشته هم نباشند؛ بلکه قربانیاند—قربانی، در معنای اصلی و مقدس کلمه. سریع گوشی پزشکیام را درمیآورم، چون همیشه همراهم است، و همین حالا هم هست، وقتی از آن اتاق برجمانند حرف میزنم و دور میزنم. و خیلی آرام دیافراگم و زنگش را روی سینهی تکتک شما میگذارم، و بلافاصله صدای سرنوشت را میشنوم. سرنوشتهای شما را میشنوم. و با همین، پا میگذارم داخل یک سرنوشت؛ ضربانِ یک سرنوشت را حس میکنم که همین لحظه را دگرگون میکند، اما بیشتر از همه لحظهی بعدی را که قرار بود جلوی من بایستد. چون نه، لحظهای که به نظر میرسید بعدش میآید، نمیآید. یک لحظهی کاملاً متفاوت میآید: لحظهی شوک و فروپاشی بر سرم خراب میشود، چون گوشی پزشکیام داستانِ وحشتناکِ این فرشتههای جدید را کشف میکند که جلوی من ایستادهاند: اینکه آنها قربانیاند؛ قربانی—نه برای ما، بلکه به خاطر ما. به خاطر تکتک ما. به خاطر هرکدام از ما. فرشتههای بیبال و بیپیام، در حالی که میدانند جنگ هست؛ جنگ و فقط جنگ. جنگ در طبیعت، جنگ در جامعه. و این جنگ فقط با سلاح نیست، فقط با شکنجه نیست، فقط با ویرانی نیست—البته این یک سرِ طیف است. این جنگ در سرِ دیگر طیف هم پیش میرود: چون یک کلمهی بد کافی است؛ یک کلمهی بد که به سمت یکی از این فرشتههای جدید پرت شود کافی است؛ یک رفتار ناعادلانه، بیفکر، بیکرامت کافی است؛ یک زخمی کردنِ جسم و روح کافی است. چون وقتی به دنیا آمدند برای این ساخته نشده بودند. در برابر این بیدفاعاند: بیدفاع در برابر خرد شدن، بیدفاع در برابر پستی، در برابر بیرحمیِ طعنهزن نسبت به بیآزاری و پاکدامنیشان. یک کار کافی است—حتی یک کلمهی بد هم کافی است—تا برای ابد زخمی شوند؛ زخمیای که من با دههزار کلمه هم نمیتوانم درمانش کنم، چون ورای هر درمانی است.
II.
آه، بس است درباره فرشتهها!
بیایید به جای آن از کرامت انسان حرف بزنیم.
انسان—موجودی حیرتانگیز—تو کیستی؟
تو چرخ را اختراع کردی، آتش را اختراع کردی، فهمیدی همکاری تنها راهِ زنده ماندن است. تو مردهخواری را اختراع کردی تا ارباب جهانِ تحت فرمانت شوی. به عقلِ شگفتانگیزی رسیدی، و مغزت آنقدر بزرگ و چینخورده و پیچیده است که واقعاً به کمک همین مغز، قدرتی—هرچند محدود—بر این جهان به دست آوردی؛ جهانی که خودت هم نامگذاریاش کردی. این تو را به شناختهایی رساند که بعدتر معلوم شد درست نبودند، اما در مسیر تکامل کمک کردند جلو بروی. رشد تو، با جهشهایی ظاهری و پرشتاب، گونهات را روی زمین تثبیت کرد و بزرگترش کرد. دستهها ساختی، جامعه ساختی، تمدن ساختی. به معجزهی منقرض نشدن هم رسیدی، با اینکه ممکن بود. اما دوباره روی دو پا ایستادی: بعد، بهعنوان «هومو هابیلیس»، از سنگ ابزار ساختی و استفادهاش را هم بلد بودی. بعد بهعنوان «هومو ارکتوس» آتش را کشف کردی. و بعد، به خاطر یک جزئیات کوچک—برخلاف شامپانزه، حنجره و کام نرم تو به هم نمیچسبند—امکان پیدا کردی زبان را به وجود بیاوری، همزمان با رشد مرکز گفتار در مغز. تو با «خدای آسمانها» نشستی—اگر بتوانیم به بخشهای سانسورشدهی عهد عتیق باور کنیم—با او نشستی و به تمام چیزهای آفریدهای که به تو نشان داد نام دادی. بعدتر نوشتن را اختراع کردی، اما تا آن زمان هم قادر به قطارهای فکری فلسفی شده بودی: اول رخدادها را به هم وصل کردی، بعد آنها را از باورهای دینیات جدا کردی. بر اساس تجربهی خودت، «زمان» را اختراع کردی. وسیله ساختی، کشتی ساختی. روی زمین از میان ناشناختهها گذشتی، هرچه میشد غارت کرد غارت کردی. فهمیدی تمرکزِ نیرو و قدرت یعنی چه. سیارههایی را که دستنیافتنی تصور میشدند نقشهبرداری کردی. و حالا دیگر خورشید را خدا نمیدانستی و ستارهها را تعیینکنندهی سرنوشت. تو جنسیت را اختراع کردی—یا بهتر بگویم تغییرش دادی—نقشهای زن و مرد را. و خیلی دیر، هرچند هیچوقت دیر نیست، عشق را نسبت به آنها کشف کردی. احساسات را اختراع کردی: همدلی، سلسلهمراتبهای متفاوتِ کسب شناخت. و در نهایت به فضا پرواز کردی، پرندگان را پشت سر گذاشتی. بعد تا ماه رفتی و اولین قدمهایت را آنجا گذاشتی. سلاحهایی ساختی که میتوانستند کل زمین را چندین بار منفجر کنند. بعد علوم را آنقدر منعطف اختراع کردی که به لطفشان فردا بر آنچه امروز فقط میتوان تصورش کرد تقدم پیدا میکند و نابودش میکند. هنر را خلق کردی: از نقاشیهای غار تا شام آخرِ لئوناردو؛ از افسون تاریکِ جادوییِ ریتم تا یوهان سباستیان باخ. و در نهایت، مطابق پیشروی تاریخ، تو با سرعت و ناگهانیِ کامل، شروع کردی به اینکه دیگر به هیچ چیز باور نداشته باشی. و به لطف دستگاههایی که خودت اختراع کردی و تخیل را نابود میکنند، حالا فقط حافظهی کوتاهمدت برایت مانده. و پس، مالکیت شریف و همگانیِ دانش و زیبایی و خیرِ اخلاقی را کنار گذاشتی. و حالا آمادهای بروی به دشتهای مسطح، جایی که پاهایت فرو میرود. تکان نخور—میخواهی بروی مریخ؟ نه: تکان نخور، چون این گل تو را قورت میدهد، میکشدت پایین توی باتلاق. اما زیبا بود. مسیر تکامل تو نفسگیر بود. فقط، متأسفانه: تکرارشدنی نیست.
III.
آه، بس است درباره کرامت انسان.
بیایید درباره «شورش» حرف بزنیم.
در کتابم «جهان ادامه میدهد» سعی کردم به این موضوع نزدیک شوم، اما چون از آنچه نوشتم راضی نیستم، دوباره تلاش میکنم. اوایل دههی نود میلادی، یک بعدازظهر مرطوب و دمکرده، در برلین بودم، در یکی از ایستگاههای یو-بان در سطح پایین منتظر. سکوها، مثل همه جای شبکه یو-بان، طوری طراحی شده بودند که در نقطهی شروعِ جهت درستِ حرکت، چند متر مانده به جایی که قطار وارد تونل میشود، یک آینهی بزرگ مجهز به چراغهای سیگنال نصب شده بود؛ هم برای اینکه راننده بتواند کل طول قطار را ببیند و هم برای اینکه دقیقاً نشان دهد جلوی قطار باید کجا—حتی تا یک سانتیمتر—موقتاً بایستد تا مسافران پیاده و سوار شوند. آینه برای راننده بود، و چراغ قرمز نشان میداد آن نقطهی عمود بر ریلها که راننده باید در آنجا توقف کند تا پیاده و سوار شدن امن انجام شود؛ و بعد که اینها—یعنی چراغها و پیاده و سوار شدن—تمام میشد، چراغ سبز میشد و یو-بان میتوانست راهش را در تونل ادامه دهد—در مورد من به سمت روهلِبِن. جدا از یک تابلو هشدار درباره ضرورت جلوگیری از حادثه و رعایت قوانین، یک خط زرد ضخیم و کاملاً قابلدیدن روی زمین کشیده بودند، بین ستونِ حامل چراغها و ورودی تونل. این خط زرد نشان میداد که حتی اگر سکو چند متر دیگر هم ادامه داشته باشد—که داشت—مسافر تحت هیچ شرایطی نباید از این خط زرد عبور کند؛ چون اینجا—مثل همه ایستگاهها—بین خط زرد و دهانه تونل یک «منطقه ممنوعه» وجود داشت که هیچکس نباید در هیچ شرایطی پا در آن بگذارد. منتظر بودم قطار از سمت کرویتسبرگ برسد، که ناگهان دیدم یک نفر داخل همان منطقه ممنوعه است. یک ولگرد بود که—با کمر خمیده از درد و چهرهای که در همان درد کمی رو به ما چرخیده بود، انگار امید به همدلی داشت—سعی میکرد روی گذرگاهِ بالای ریلها ادرار کند. معلوم بود این کار برایش رنج زیادی دارد، چون فقط قطرهقطره میتوانست خودش را خالی کند. تا من کامل بفهمم چه خبر است، آدمهای اطرافم هم متوجه شدند چه اتفاق عجیبی دارد بعدازظهرمان را به هم میزند. ناگهان و تقریباً محسوس، یک نظرِ جمعی شکل گرفت: این یک رسوایی است و باید فوراً تمام شود؛ این ولگرد باید برود، و اعتبارِ آن خط زردِ رنگشده باید دوباره برقرار شود. اگر ولگرد میتوانست کارش را تمام کند، برگردد بین ما، بعد از پلهها برود بالا، مشکلی نبود؛ اما او تمام نکرد—احتمالاً چون نمیتوانست تمام کند. و چیزی که ماجرا را به دردسر نزدیکتر کرد این بود که در سکوی روبهرو ناگهان یک پلیس ظاهر شد و از آن طرف، تقریباً چشم در چشمِ ولگرد، با قاطعیت به متجاوز دستور داد فوراً دست از کارش بردارد. ایستگاههای یو-بان—باز هم به خاطر امنیت—طوری ساخته شدهاند که قطارهایی که در دو جهت مخالف حرکت میکنند، در یک توقف مشخص و سپس ادامه مسیر، از هم جدا باشند؛ یعنی دو ریل در یک گودال قرار دارند که تقریباً ده متر عرض دارد و نزدیک یک متر عمق. بنابراین اگر مسافری بخواهد مسیرش را عوض کند و از سکوی یک جهت به سکوی جهت دیگر برود، فقط از یک راه میتواند: باید تا پلههای انتهای سکو برود، از پلهها به طبقه بالا برود، از راهروی بالای ریلها به آن طرف برود، بعد از پلهها پایین بیاید. فقط اینطور میتواند به سکوی قطاری برسد که ناگهان دلش خواسته در آن جهت برود. و البته هرگز نمیتواند خودش را بردارد بپرد داخل آن گودال با دو ریل، و آن ده متر را از روی ریلها طی کند—نه. این کار، اگر بخواهیم درجاتِ ممنوعیت را از هم جدا کنیم، حتی ممنوعتر بود و البته خطرِ مرگ هم داشت. و این بدیهی را با این همه جزئیات میگویم چون همان پلیس که به وضوح عصبانی بود—با حفظ چیزی از شأن خودش اما با استفاده از اختیار و خیرخواهیاش—قطعاً باید همین مسیر را طی میکرد: باید به سمت پلههای سکوی روبهرو میرفت، از آنها بالا میرفت، در بالا به این طرف میدوید و از پلهها پایین میآمد تا برسد به جایی که ما ایستاده بودیم.
این وضعیتِ از پیشمعلوم، پلیس را هم مجبور میکرد همان را دنبال کند؛ چون از لحظهای که ولگرد را دید، چند بار با صدای توخالی و زیرش داد زد، اما بیفایده بود. ولگرد هیچ توجهی نمیکرد؛ سرش هنوز رو به ما بود، همان نگاه که بیتغییر رنجش را منعکس میکرد، و قطرههای ادرار همچنان روی ریلها میافتاد. واقعاً توهینی بیسابقه به مقررات، نظم، قانون و عقل سلیم بود—اینکه ولگرد هیچ اعتنایی به پلیس نمیکند. و اگر بخواهیم از عبارتی استفاده کنیم که خودِ پلیس هم شاید به کار میبرد: او طوری رفتار میکرد انگار کر است، و این برای پلیس دردِ خاصی داشت.
البته ولگرد پلیس را هم در محاسباتش آورده بود: اینکه به خاطر برتریِ دردناکِ موقعیت، پلیس از او سریعتر است، و او به هیچ وجه—نه با اراده خودش نه با اراده طبیعت—نمیتواند این کارِ ممنوعه را به موقع تمام کند. بنابراین وقتی دید پلیس دارد عجله میکند، حتی میدود تا به آن طبقه بالاییِ دور در بالای پلهها برسد، از بالای ریلها این طرف بدود، بعد پایین بیاید و برسد اینجا و گوش ولگرد را بکشد، ولگرد با ناله و با سختیِ شدید دست از کار کشید و شروع کرد به فرار به سمت ما تا هرچه سریعتر به نزدیکترین پلهای برسد که میرفت بالا، و بعد somehow ناپدید شود.
یک رقابتِ وحشتناک بود. همهی آدمهای سکوی ما کاملاً ساکت شدند وقتی ولگرد راه افتاد، چون فوراً معلوم بود این فرار به جایی نمیرسد: پیرمردِ ولگرد شروع کرد به لرزیدن در تمام بدنش؛ پاهایش و مغزش که فرمان پاها را میداد انگار درست کار نمیکرد. و در حالی که پلیس را میدید که آن طرف دارد سعی میکند به گذرگاه بالا برسد—متر به متر!—ولگرد در سکوی ما فقط میتوانست سانتیمتر به سانتیمتر جلو برود، آن هم با فشارِ وحشتناک، با دستهایی که این طرف و آن طرف میپریدند. و پلیس هم—او هم—به همان ده متر فاصله نگاه میکرد که بینشان بود. این ده متر برای پلیس شکنجهی سنگینی بود: مانعی سزاوارِ مجازات اما در حقیقت ناعادلانه. در حالی که همین ده متر برای سمت ما یعنی «تأخیر»؛ تأخیری که خودش به تنهایی آن تشویقِ بیمعنا ولی آشکار را داشت که شاید ولگرد از کیفرِ واضحِ پیش رو فرار کند. اگر از زاویه دید پلیس نگاه کنیم، او نمایندهی قانون بود، نمایندهی «خوبِ» تاییدشده از سوی همه و بنابراین الزامآور در برابر متجاوز؛ این انکارکنندهی عقلِ جمعی—به عبارت دیگر: شرور. بله، پلیس نمایندهی «خوبِ» اجباری بود، اما در همین لحظه ناتوان بود. و درون من، وقتی با تحقیر این رقابت غیرانسانی بین مترها و سانتیمترها را نگاه میکردم، اتفاقی افتاد: توجه من ناگهان مثل تیغ تیز شد، و همین توجهِ تیغتیز باعث شد آن لحظه متوقف شود. لحظه دقیقاً همانجا ایستاد که آنها همدیگر را دیدند: پلیسِ خوب دید ولگردِ شرور دارد در منطقه ممنوعه ادرار میکند، و ولگردِ شرور دید که بدبختانه پلیسِ خوب دیده او چه میکند. ده متر بینشان بود. پلیس باتونش را گرفته بود و قبل از اینکه شروع کند به دویدن، خشکش زد. آه، در این حرکت نیرویی بینهایت بود اما قطعشده. عضلاتش سفت شده بود، آمادهی جهش، چون برای یک لحظه این برق از ذهنش گذشته بود: اگر همین حالا آن ده متر را یکباره بپرد چه؟ در حالی که آن طرف، در پناه همان ده متر، ولگرد دست و پا میزد و در درماندگیِ دوچندانش میلرزید. توجه من همینجا ایستاد، و تا امروز هم همینجا مانده وقتی به آن تصویر فکر میکنم؛ به آن لحظه که پلیس خشمگین، باتون به دست، شروع میکند به دویدن دنبال ولگرد. یعنی همان لحظه که «خوبِ اجباری» شروع میکند به دویدن به سمت «شر» که یک بار دیگر در لباس یک ولگرد ظاهر شده. تازه نه فقط به سمت شر، بلکه به خاطر آگاهی و قصدِ این عمل، به سمت خودِ «بدی» (Evil). و اینطور، در این تابلوی یخزده، من مدام میبینم—و امروز هم میبینم—آن یکی را که در سکوی دور دارد عجله میکند، قدمهای تندش متر به متر جلو میبردش؛ و این طرف، آن گناهکار را میبینم که ناله میکند، میلرزد، بیقدرت است، نزدیکِ فلج از درد، نمیدانم چند قطره ادرار هنوز در آن بدن مانده بود، و سانتیمتر به سانتیمتر جلو میرود. بله، میبینم که در این رقابت، «خوب»
فقط به خاطر همان ده متر
هرگز «شرور» را نمیگیرد، چون آن ده متر هیچوقت پل زده نمیشود. و حتی اگر این پلیس، وقتی قطار با غرش وارد ایستگاه میشود، ولگرد را بگیرد، در چشمهای من آن ده متر ابدی و تسخیرناپذیر است؛ چون توجه من فقط این را حس میکند که «خوب» هرگز «بدیِ» دستوپازن را نمیگیرد، چون بین «خوب» و «بد» هیچ امیدی نیست—هیچ، مطلقاً هیچ.
قطار من به سمت روهلِبِن رفت، و نتوانستم آن لرزش و آن دستوپا زدن را از سرم بیرون کنم. و ناگهان، مثل برق، این سؤال از ذهنم رد شد: این ولگرد و همهی طردشدگانِ دیگر، بالاخره کی شورش میکنند—و این شورش چه شکلی خواهد داشت؟ شاید خونین باشد، شاید بیرحم باشد، شاید وحشتناک باشد، مثل وقتی یک انسان انسان دیگری را قتلعام میکند—بعد این فکر را کنار میزنم، چون میگویم نه، شورشی که من به آن فکر میکنم متفاوت است، چون آن شورش نسبتش با «کل» است.
خانمها و آقایان، هر شورشی نسبتش با «کل» است. و حالا که جلوی شما ایستادهام و قدمهای من در آن اتاق برجمانند خانه آرامتر میشود، یک بار دیگر آن سفر برلین، آن یو-بان به سمت روهلِبِن در ذهنم برق میزند. یک ایستگاه روشن پشت ایستگاه دیگر میلغزد و میگذرد. من هیچجا پیاده نمیشوم. از آن زمان تا حالا، من در همان یو-بان در تونل میچرخم، چون هیچ ایستگاهی نیست که بتوانم در آن پیاده شوم. فقط ایستگاهها را میبینم که رد میشوند، و حس میکنم درباره هرچیز فکر کردهام و هرچه درباره شورش، درباره کرامت انسان، درباره فرشتهها فکر میکنم گفتهام—و بله، شاید درباره همه چیز—حتی امید.
